چرا طبیعت؟

 

احتمالاً تا حالا تصاویر آدم‌هایی را دیده‌اید که در ترافیک جاده شمال حاضر شده‌اند کف جاده چادر بزنند، یعنی که جاده شمال به یک پارکینگ تبدیل شده است. دیده‌اید آدم‌هایی که وسط جاده نشسته‌اند و سفره انداخته‌اند، انگار نه انگار که این جاده کارکرد‌های دیگری دارد. این کار به یک معنا خشونت‌ورزی و شکنجه دادن خود است. این چه شمال رفتنی است؟ با این حال بیایید نه از زاویه تحلیل ذهنی که از یک رویکرد همدلانه به این داستان نگاه کنیم، از چشم آدم‌هایی که یک راه دو سه ساعته را 15ساعته و بیشتر رفته‌اند، این یعنی آدم‌هایی با وجود اینکه احتمال می‌دادند در ترافیک خواهند ماند، اما ترجیح داده‌اند که به طبیعت بروند.

می‌شود اینجا این سؤال را مطرح کرد که چرا با وجود این همه خشونت‌ورزی با خود، طبیعت این همه خواستگار دارد؟ لابد چیزی در این طبیعت وجود دارد، چون مطابق با اصل سود و زیان انسان در محاسبات خود این موازنه را وارد می‌کند. درست است که ما می‌توانیم بگوییم کسانی که با این همه مشقت به شمال می‌روند کسانی هستند که عملاً درگیر چالش‌های زندگی از جمله زیستن در فضا‌های تنگ آپارتمان‌ها هستند، می‌توانیم موضوع را به فقدان امکانات نشاط اجتماعی در شهر ربط بدهیم. حتی اگر همه این موارد هم درست باشد باز سؤال است که لابد در طبیعت چیزی وجود دارد که این افراد حاضر می‌شوند با همه زحمات و حاشیه‌هایی که در رفتن به سمت طبیعت با آن مواجه هستند همه آن حواشی را به جان بخرند. به عبارت دیگر اگر ما بدانیم که در طبیعت چه چیزی وجود دارد که ما را به آرامش می‌رساند شاید بتوانیم فضای درون خود را به گونه‌ای مدیریت کنیم که ما نیز به آن درجه از آرامش برسیم.

چرا طبیعت ما را آرام می‌کند؟

حتی اگر ما آگاه نباشیم و به شکل یک عادت حضور در طبیعت را تجربه کنیم یعنی واقعاً آن گونه که باید و شاید آن حالت رازگونگی طبیعت را لمس نکنیم و مثلاً از حضور در جنگل فقط جوجه کباب و آتش روشن کردن و بگو و بخند‌ها و صدای موزیک ماشین برای ما برجسته شود و در شکوه یک درخت یا حتی یک برگ یا حشره حیران نشویم و در زیبایی یک طلوع یا غروب از پشت دریا مبهوت نمانیم، اما در طبیعت چیزی وجود دارد که ما را آرام می‌کند. بی‌قرارترین و ناخوش‌ترین آدم‌ها هم وقتی به دریا نگاه می‌کنند انگار دلشان آرام می‌شود. وقتی در زیبایی باشکوه جنگل در بازی مه با سرشاخه‌های درختان خیره می‌شوند، وقتی به غروب و طلوع آفتاب نگاه می‌کنند، حتی اگر در آن نگاه کردن صدای ذهن و محاسبات شهر هم تداخل‌های بسیاری را انجام دهد بی‌بهره نمی‌مانند و همانی نیستند که در یک چاردیواری هستند. با این همه باز سؤال این است که در طبیعت چه چیزی وجود دارد که ما را آرام می‌کند؟

طبیعت ماسک نمی‌زند و نقش بازی نمی‌کند

نسبت‌ها، قواعد و قانون‌هایی که در طبیعت وجود دارد اعتماد ما را به طبیعت جلب می‌کند، نسبت‌هایی که شما می‌توانید روی آن‌ها حساب باز کنید، در حالی که این تناسب‌ها گاه در روابط انسانی وجود ندارد و حال آدم‌ها را خراب می‌کند. مثلاً شما می‌خواهید بروید خرید، اما مطمئن نیستید که بازار رفتار منصفانه‌ای با شما خواهد داشت یا نه. آیا در بازار کالای اصل را به شما خواهند فروخت یا به نام اصل جنس تقلبی نصیبتان خواهد شد؟ این تردید‌ها در روابط ما با دیگران وجود ندارد؟ می‌خواهید با خواستگارتان روبه‌رو شوید، اما اطمینان خاطر ندارید که آیا او خود واقعی‌اش را نشان خواهد داد، یا نه، با ده‌ها و صد‌ها ماسک جلو خواهد آمد. می‌خواهید یک شیشه عسل به قیمت ۱۰۰ هزار تومان بخرید و فروشنده قسم می‌خورد که عسل طبیعی است، اما نمی‌دانید واقعاً به آن قسم و برچسب می‌توانید اعتماد کنید یا نه. می‌خواهید با یک شرکتی قرارداد ببندید، اما نمی‌دانید که شرکت مقابل در نهایت به تعهدات خود پایبند خواهد بود یا نه. این نگرانی‌ها در روابط انسانی از کجا می‌آید؟ از این جا که ما بار‌ها و بار‌ها با انسان‌هایی مواجه شده‌ایم که آنچه نشان می‌دهند نیستند یا حتی خودمان در زمره همین انسان‌ها هستیم.

در واقع بسیاری از آدم‌ها به جای اینکه یک من باشند بسته به موقعیت‌های مختلف ده‌ها و صد‌ها و هزاران من هستند و می‌توانند به‌راحتی نقش بازی کنند، مثل بازیگری که در کمد لباس‌هایش انواع ماسک‌ها را دارد و می‌تواند به‌راحتی در قالب آن ماسک‌ها فرو برود، اما ما عمیقاً در طبیعت حس می‌کنیم که با یک پدیده بدون ماسک مواجه هستیم. یعنی اگر چیزی زبر است می‌دانیم که با لمس ما نرم نخواهد شد و اگر چیزی نرم است با لمس ما زبر نخواهد شد. اگر یک مولتی میلیاردر در برابر دریا بایستد دریا با او همان خواهد بود که با کسی که یک اسکناس هزار تومانی هم در جیب ندارد. سلطان و گدا برای او فرق نمی‌کند. اینطور نیست که دریا برای آن مولتی میلیاردر فرش قرمز پهن کند یا موج‌های ویژه و صدا‌های خاص را برای او کنار بگذارد و مثلاً به آن آدم بیچاره که می‌رسد موج‌هایش را جمع کند یا گدا را بیرون کند. جنگل هم اینگونه است و دشت هم اینگونه است. شما عمیقاً حس می‌کنید که هیچ کدام از این پدیده‌ها ماسک بر چهره نمی‌زنند.

این است که شما وقتی به طبیعت می‌روید می‌توانید خودتان را رها کنید و نیازی ندارید که برای دریا نقش بازی کنید در حالی که در روابط شهری ما اغلب در حال نقش بازی کردن هستیم و خود واقعی‌مان نیستیم. یعنی جلوی رئیسمان که هستیم یک طور می‌نشینیم و رفتار می‌کنیم که با نشست و برخاست با همکارمان فرق می‌کند و اگر بدانیم رئیسمان عزل شده و دیگر کاره‌ای نیست رفتارمان با او دوباره عوض می‌شود، اما طبیعت اینگونه نیست، برای اینکه به تجربه برای ما ثابت شده که طبیعت نقش بازی نمی‌کند، یعنی اگر رود است فقط رود است و صدایش و قواره‌هایش و اندازه‌اش به همان رود می‌خورد و اگر دریا است فقط دریاست و صدایش و اندازه‌اش و قواره‌هایش به یک رود می‌خورد.

در طبیعت مثل بیماری باشید که خود را به دست پزشک می‌سپارد

حال پرسش این است که من این همه هزینه می‌کنم و وقت می‌گذارم به طبیعت بروم تا به آرامش برسم چطور می‌توانم بهره‌ام را از طبیعت بالا ببرم؟ مثل این است که شما راه می‌افتید و کلی راه می‌روید و رنج سفر را به خود هموار می‌کنید تا به محضر یک عزیز یا استادی در شهری دیگر برسید، اما به محض اینکه به آنجا می‌رسید خوابتان می‌گیرد، یا حواستان به جای آن که پیش آن عزیز یا استاد باشد می‌رود سراغ چیز‌هایی دیگر. یا خواب و بیدار هستید و مثلاً به جای آن که از استاد بهره‌مند شوید به گچبری‌های خانه او نگاه می‌کنید، یا حواستان به این است که فرش خانه او چند گره دارد. اگر در طبیعت حضور می‌یابید تا آنجا که می‌توانید هشیار بمانید. یعنی اگر پذیرفته‌اید که دو روز یا سه روز به دل طبیعت سفر کنید اجازه ندهید که مشغولیات شهر دوباره شما را از طبیعت دور کند. برخی فقط جسمشان را به سفر می‌برند و در دسترس بودن و در تماس و آنلاین بودن باعث می‌شود که آن‌ها چیزی از حضور در طبیعت نفهمند. پس کسی که همچنان در جنگل و کنار دریا و در دشت در حال کار کردن است و با اینجا و آنجا تماس می‌گیرد یا اگر هم تماس نگیرد نگران کسب و کار است از خود باید بپرسد که پس برای چه به طبیعت آمده است. پس وقتی به طبیعت می‌روید تا آنجا که می‌توانید آنجا باشید، مثل بیماری که نزد پزشک رفته است خودتان را به دست‌های آن پزشک حاذق یا جراح بسپارید تا درد و بیماری شما مرتفع شود. مثل بنا یا طرح ساختمانی که خود را برای ساخت یا مرمت دست یک معمار هنرمند سپرده است خودتان را به دست طبیعت بسپارید، آنجا باشید و آگاهانه حضور داشته باشید تا آن مرمت‌ها و جراحی‌ها روی روان شما صورت گیرد. تا آنجا که می‌توانید از حواس خود کمک بگیرید تا ذهن، شما را جای دیگری نبرد. مثلاً وقتی کنار دریا می‌روید بر حس شنوایی خود می‌توانید تمرکز یابید، صدای موج‌هایی که جلو می‌آیند و در ادامه می‌شکنند می‌تواند شما را همچنان در اتصال با طبیعت نگه دارد.

از حواس لامسه خود بهره ببرید و بدون کفش روی ماسه‌های نرم ساحل راه بروید، از بینایی‌تان بهره ببرید و نگاه کنید که اگرچه همه موج‌ها شبیه به هم هستند، اما در واقع هیچ موجی دقیقاً شبیه موج دیگری نیست و هر لحظه دریا امضای تازه‌ای روی موج‌ها می‌گذارد، همچنان که درخت روی هر برگ خود امضایی تازه و متفاوت گذاشته است. درک عمیق این تازگی در تازه شدن حال انسان هم اثرگذار است.

تمرین تنیدگی کثرت و وحدت در طبیعت

وقتی در جنگل حضور پیدا می‌کنید نگاه کنید که چگونه برگ‌ها در پیوستگی با هم مجموعه‌ای بزرگ را شکل داده‌اند. یک جنگل در واقع یک برگ است، چون یک برگ در درون خود یک جنگل را دارد و یک جنگل به آن بزرگی در واقع یک برگ بیشتر نیست، چون اگر همین یک برگ از موجودیت جنگل گرفته شود و برگ نباشد جنگل هم نخواهد بود. وقتی من متوجه شوم که جنگل به آن بزرگی در واقع یک برگ است احتمالاً به این نتیجه مهم در زندگی خواهم رسید که من یک گام بیشتر نیستم و زندگی یک لحظه بیشتر نیست، آن هم همین گام و همین لحظه است، چون اگر دقیق نگاه کنیم متوجه می‌شویم که زندگی همیشه در این گام و در این اکنون وجود دارد و اگر این گام و این اکنون و این لحظه نباشد در واقع زندگی‌ای هم وجود ندارد.

تجربه زندگی بدون هراس از تغییر شکل‌ها

در جنگل متوجه می‌شوم که زندگی و مرگ کنار هم چقدر مسالمت‌آمیز همسایگی می‌کنند، بدون اینکه ترس، واهمه و اضطرابی در میان باشد. درخت پیر خشک می‌شود، می‌شکند و به زمین می‌افتد و آرام آرام شروع می‌کند به تجزیه شدن و دوباره به همان خاکی برمی‌گردد که از آن برخاسته است. می‌بینیم که در جنگل، تغییر شکل‌ها رانده نمی‌شود، بلکه به آغوش کشیده می‌شود. در جنگل هراسی از تغییر شکل وجود ندارد، چون موجودات هر آن با آن چیزی که هستند زندگی می‌کنند، اگر کودکند با کودکی‌شان هستند و اگر جوان هستند با جوانی‌شان هستند و اگر کهنسالند با آن پیری و فرتوتی هستند و در برابر این تغییرات مقاومت نمی‌کنند. نه درخت پیر تلاش می‌کند دوباره به جوانی برگردد و نه درخت جوان می‌هراسد که یک روز پیر می‌شود، چون این ترس آن‌ها را از آن بودن حقیقی جدا می‌سازد.

«هیچ فشاری» در طبیعت برای «شدن» وجود ندارد

وقتی در طبیعت دقیق نگاه کنید می‌بینید که «هیچ فشاری» در طبیعت برای «شدن» وجود ندارد، چون همه چیز بر «مدار بودن» می‌چرخد. البته رشد وجود دارد، غوره رشد می‌کند و از ترشی به شیرینی می‌رسد. درخت رشد می‌کند و از یک نهال کوچک و ظریف به یک درخت پهناور تبدیل می‌شود، اما رشد یک چیز است و فشار برای بزرگ بودن چیزی دیگر. گل کوچک که در گوشه‌ای از جنگل روییده همان‌قدر اهمیت دارد که یک درخت بسیار بزرگ و کسی به کسی فخرفروشی نمی‌کند. هیچ وقت آن گل کوچک در مقام مقایسه با درختان پهناور برنمی‌آید وگرنه آن گل کوچک را افسرده‌حال می‌دیدیم. وقتی در طبیعت درنگ می‌کنید می‌بینید یک رهاشدگی در اجزای طبیعت در جریان است. هر کسی آمده است کار خود را بکند. باد نمی‌گوید من جنگل باشم، می‌آید و از سر درختان عبور می‌کند و می‌رود. جنگل هم فکر نمی‌کند که مثلاً کاش به جای باد بودم. در واقع شما در طبیعت چیزی به نام «کاش/ حسرت» را نمی‌بینید، بنابراین غمی هم وجود ندارد. غم کجا زاده می‌شود؟ کاش اینطور نمی‌شد. اما طبیعت نمی‌گوید «کاش»، طبیعت آنچه را که هست زندگی می‌کند.

از طرف دیگر طبیعت به ما یاد می‌دهد که چطور می‌تواند هر چیزی در جای خود به کار گرفته شود. چطور می‌شود یک کار تیمی بی‌نقص را به ثمر رساند. در طبیعت اگر دقت کنیم می‌بینیم که یک مجموعه پروژه‌ای را پیش می‌برد و پروژه رشد یک پروژه تیمی است نه فردی، مثلاً درست است که یک درخت رشد می‌کند یا میوه‌ای می‌رسد، اما آن درخت یا آن میوه ماحصل همکاری مجموعه‌ای به نام نور، هوا، گرما، سرما، خاک و آب و... است. درواقع طبیعت به ما می‌گوید حال خوب در یک شکل وسیع‌تر بستگی به درک و همکاری متقابل دارد، اتفاقی که گاه به‌ندرت در جوامع انسانی روی می‌دهد، از این روست که ما تمایل به گریز از این روابط داریم.